دکتور فرید طهماس
چی گونه مشهور شدم
طنز کوتاه ــ نوشته : دکتور فرید طهماس
منبع: سایت «آریائی»
همه چیز داشتم، چیزی که نداشتم، شهرت بود . به من گفتند اگر می
خواهی شهرت بکشی ، عضو فیسبوک شو !
در فیسبوک صفحه یی باز کردم . اولین چیزی که به اشتراک گذاشتم این
بود:
" شاکوکوجان سرت شال میندازم "
هنوز یک دقیقه تیر نه شده بود، دیدم که 984 نفر لایک زد ، 780
نفر دست دوستی فیسبوکی دراز کرد ، 269 نفر کمنت نوشت، و 14 نفر چت کرد . یکی از
کمنت ها این طور نوشته شده بود: " چقدر عالی ، چقدر زیبا ، شما افتخار کشور ما
هستید؛ شما از آن مردانی هستید که درعمل از حقوق زنان دفاع می کنید ، همیشه موفق
و سربلند باشید ! "
با خود گفتم ، وقتی که "شاکوکوجان" را این قدر پسندیدند، اگر شعری
از بیدل را می گذاشتم، خدا می داند که چه حال میشد !
شب دیگر این بیت بیدل را به اشتراک گذاشتم :
معنی بلند من فهم تند می خواهد
سیرفکرم آسان نیست، کوهم و کتل دارم
یک ساعت ، دوساعت، سه ساعت تیر شد، هیچکس لایک نزد ، در ساعت
چارم ، 4 نفر لایک زد و 2 نفرکمنت نوشت . یک کمنت آن این طور بود: " او برادر یک
چیزی خوب نداشتی که می ماندی ! "
با نشر بیدل، نه تنها هیچ دوست جدید پیدا نه کردم ، بل که 39 نفر
از دوستان قبلی خود را نیز از دست دادم.
حیران ماندم چه کنم ، چرت زدم چرت زدم ، این مطلب را از خود ساختم
و به اشتراک گذاشتم:
از بین یک نان دبل سیلو، یک سیت الماس برآمد . عبدالقدوس ، مردی
که این نان را از غرفهء نانفروشی نزدیک خانه خود خریده بود، به خبر نگاران گفت که،
زن او شب گذشته خواب دیده بود که خداوند آنان را ثروتمند میسازد ."
هنوز نیم دقیقه نگذشته بود، دیدم که 8544 نفر خواستند با من
دوستی کنند ، 439 نفر کمنت نوشت. لایک ها را از بس که زیاد بود، حساب کرده نمی
توانستم. وقت چات کردن را هم نداشتم. در یکی از کمنت ها نوشته شده بود : " بارک
الله ، بارک الله ، خداوند اگر بخواهد، این طور بالای بنده گانش رحم می کند؛ اما نه
گفتید که غرفه نانفروشی در کجا واقع شده است ؟ "
اینک دوسال می شود که هر شب یک مطلب دروغ و غیرواقعی را در
فیسبوک میگذارم . شما خود فکر کنید که در این مدت تعداد دوستان من به چند رسیده و
تا کدام درجه مشهورشده ام !
اما افسوس افسوس ، اگر می فهمیدم که این قدر مشهور میشوم، از همو
روز اول در صفحهء فیسبوک ، به جای نام مستعار، نام اصلی خود را می نوشتم و به عوض
کلهء گوساله، عکس اصلی خود را می گذاشتم .
پایان ، جنوری 2012
No comments:
Post a Comment